فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات دخترم

سری به بیمارستان

امروز حالم خوب نبود زیر دلم درد میکرد یه ذره وسایلت رو جابجا کرده بودم احساس میکردم که تکون نمی خوری   فکر کنم می خواستی بیای بیرون  . به بابایی که گفتم  سریع منو برد بیمارستان پاسارگاد ولی چون همه جا تعطیل بود پرستارها با خانم دکترم صحبت کردند و ازم آزمایشات لازم رو گرفتند و خانم دکتر بهم استراحت مطلق داد و گفت یکسری آمپول باید بزنی که اگر زودتر از موعد به دنیا اومد ریه هاش کامل باشند . خیلی ترسیدم همش دیگه کارم بود دعا کردن که به موقع به دنیا بیای . این هفته دکتر جاهد رئیس مرکز صدام کردو گفت چرا هنوز داری مییای برو مرخصی بگیر و برو خونه استراحت کن . خدا خیرش بده خیلی همکاری باهام کرد . فکر کنم دیگه از هفته دیگه نرم اداره می خوام بمونم پیشت ...
20 فروردين 1390

مطالب از سه هفتگی تا 6ماهگی

  هفته سوم زندگیم نوشته شده در چهارشنبه ششم آبان 1388 ساعت 10:14 شماره پست: 1 سلام به همگیتون .من تازه اومدم و همه رو غافلگیر کردم تازه زیاد خوب بلد نیستم صحبت کنم . می خوام تواین وبلاگ خاطراتم رو از زمانی که مامانی و بابایی فهمیدند بذارم .امیدوارم بتونم ادامه بدم .                                  دوشنبه ۴/۸/۸۸ بود که مامانی احساسایی از وجود من میکرد . وقتی...
20 فروردين 1390